عطریاس

عطریاس

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حکمت بزرگ

31 تیر 1394 توسط مریم

روزی استادی در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:

«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »

استاد از نوجوان خواست وارد آب بشود.

نوجوان این کار را کرد.

استاد با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.

استاد نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.

او که از کار استاد عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:

« استاد ! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »

استاد دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:

«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.

هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»

 20 نظر

ارزش سلطنت

31 تیر 1394 توسط مریم

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت : … صد دینار طلا.

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی

 5 نظر

ملا وشمع

31 تیر 1394 توسط مریم

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: «ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.»

ملا قبول کرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: «من برنده شدم و باید به من سور دهید.»

گفتند: «ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟»

ملا گفت: «نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.»

دوستان گفتند: «همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.»

ملا قبول کرد و گفت: «فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.»
دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاری در کار نیست.»

ملا گفت: «چرا ولی هنوز آماده نشده.»

دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: «آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.»

دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.

گفتند: «ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.»

ملا گقت: «چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.»

شرح حکایت
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.

 

 1 نظر

بهلول ودستمزدحمامی

31 تیر 1394 توسط مریم

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ….

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.

 نظر دهید »

فردی درچاله

31 تیر 1394 توسط مریم

روزی فردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد …

یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!

یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد…!

 1 نظر

سوال قورباقه ها

31 تیر 1394 توسط مریم

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند. قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند. لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند. لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها.

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند، عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند.

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند. تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است و آن اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!؟

 نظر دهید »

پاداش بذل وانفاق

31 تیر 1394 توسط مریم

عابدی چندین سال عبادت می کرد. در عالم رویا به او خبر دادند که خداوند مقدر فرموده است نصف عمرت فقیر باشی و نصف دیگر غنی. حال اختیارش با خود توست که نصف اول را انتخاب کنی یا دوم .در عالم رویا گفت: زن صالحه و عاقلی دارم، با او مشورت کنم.

زن گفت: نصف اول را غنی انتخاب کن. به مروردر زندگی اش نعمت فزونی یافت ، زن گفت: ای مرد وعده خداست، همین طور که خدا نعمت می دهد تو هم انفاق کن. او هم چنین کرد. نصف عمرش گذشت منتظر بود تا فقر بیاید اما فرقی نکرد. همین طور نعمت خدا بر او جاری بود، به او خبر دادند تو تشکر کردی ما هم زیاد کردیم.شکر مال انفاق است چنان که کفرانش روی هم گذاشتن است.

 نظر دهید »

ازغلامان یادبگیر

31 تیر 1394 توسط مریم

درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می دید که جامه های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر می بندند.

روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.

زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می خواست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان می پرسید آنها چیزی نمی گفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و می گفت بگویید خزانه طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می کردند و هیچ نمی گفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید که می گفت:

ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.

 نظر دهید »

ازغلامان یادبگیر

31 تیر 1394 توسط مریم

درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می دید که جامه های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر می بندند.

روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.

زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می خواست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان می پرسید آنها چیزی نمی گفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و می گفت بگویید خزانه طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می کردند و هیچ نمی گفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید که می گفت:

ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.

 نظر دهید »

هوشمندی درگدایی

31 تیر 1394 توسط مریم

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 50

عطریاس

سلام دوستان من تقریبا یه نویسنده ام ومیخوام تووبم مطالبی روبذارم که حس میکنم یه خورده نوون البته ازدیدگاه چشم هارابایدشست جوردیگربایددید.
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حضرت فاطمه(س)درکلام
    • فاطمه فاطمه است
    • فاطمه(س)درنگاه ملکوتیان
    • فاطمه(درکلام صادقین)
    • زهرا(س )درنگاه پدر
    • الگوی
    • چرازهرا(س)ام ابیهاشد
    • تجلی کوثردرآیینه شیعه
    • فاطمه(س)درقرآن
    • ازفاطمه تافاطیمای پرتقال
    • فاطمه(س)انگیزه خدابرای خلقت
    • گشودن قفل بسته با یا فاطمه
    • افضل اعمال
    • دانلود کتاب ونرم افزارفاطمی
    • مظلومیتی به امتدادتاریخ
    • ورود فاطمه(س)به محشر
    • رجعت فاطمه(س)
    • برانگیختن فاطمه(س)
  • سخنان بزرگان
    • تنهافضیلت
    • آیت الله بهجت
    • آیت الله شاه آبادی
    • آیت الله مجتهدی
  • مبعث
  • عجیب ولی خواندنی
  • اخبارروز
  • معرفی کتاب(یارمهربان)
  • انتظار
  • مناسبت ها
  • حجاب
  • شعرناب
  • دلنوشته
  • جهادفرهنگی ،سنگرمجازی
  • داستان دفاع مقدس
  • فیلم نامه
  • عاشوراوماندگاری تشیع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
وصیت شهدا
Susa Web Tools

حدیث

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس