طلبه وقرتی بازی؟؟؟استغفرالله
ماجرا از اونجا شروع شد که من ودوتا از دوستای طلبه ام برای انجام چند کار به تهران رفتیم.کارمون زیاد طول کشید مجبور شدیم شب رو هم تهران بمونیم.
من گفتم:بچه ها حالا که می مونیم امشب بریم تئاتر شهر من خیلی وقته که تئاتر خوب ندیدم.
بچه ها هم که از خداشون بود خلاصه دل به دریا زدیم وراه افتادیم،رسیدیم چهار راه ولیعصر…
یکی از دوستام قبلا زحمت کشیده بود بلیط تهیه کرده بود
ساعت نمایش 8شب بود وما نزدیک دوساعت وقت اضافه داشتیم.
دوستم گفت:چکار کنیم این جا همه یه جوری نگاه میکنن بهمون خوشم نمی یاد
گفتم:تئاتر شهر که ارثیه به اینها نرسیده،مال ماهم هست ،همین اطراف یه چرخی بزنیم،
مشغول گشت زدن بودیم که صدای اذانو شنیدم.
دوستم گفت حالا چه کار کنیم تو میدونی نماز خونه کجاست،گفتم نه من هر دفعه اینجا اومدم فقط رفتم یه تئاتر دیدم وبرگشتم.بذار می پرسم
از چند نفر پرسیدم همه یا بی اطلاع بودند ویا آدرس های بی ربط می دادند.
دوستم گفت تا تئاتر ببینیم وبرگردیم نمازمون قضا می شه
منم تو دلم گفت :آخه بنده ی خدا توی طلبه رو چه به این قرتی بازی ها خجالت نمی کشی نمازت داره وقتش میره خلاصه من تصمیممو گرفتموبا جسارت کامل گفتم تو همین محوطه نماز می خونیم،دوستم با ناراحتی گفت :تواصلا می دونی قبله کدوم وریه؟؟؟؟
منم گفتم نه!ولی میشه پرسید خلاصه چون خودم رو عامل انحراف چند نفر دیگه هم می دونستم!!از چندین نفر پرس وجو کردم وسمت قبله رو پیدا کردم ،بچه وضو هم داشتن
گفتم:یاعلی بریم یه گوشه ای که کمتر نامحرم باشه
اما ماشاءالله ماشاءاالله اونجا محرم ونامحرم یکی بودند
نه یه دختر بی پسر بود ونه یه پسر بی دختر
خلاصه بااتفاق آراء گوشه ای رو انتخاب کردیم و رفتیم مشغول نماز شدیم،چون یه خورده ترسیدیم که مارو مسخره کنن بی توجه به اطراف مشغول نماز شدیم چون چیزی همراهمون نبود یه مهر گذاشتیم روی چمن ها!!!!خدائیش چه نمازی هم خیلی چسبید.من محتاطانه سرم رو پایین گرفته بودم ومنتظر بودم که سرمو بالا بگیرم وموج نگاه های تمسخر آمیزمنو احاطه کنه!!!
وقتی نمازم تموم شد،دیدیم خیلی از افراد با زیر انداز وبدون زیر انداز وبا هر تیپ وقیافه ای مشغول نماز شدن
اشک تو چشام حلقه زد ،این بار با خودم گفتم:دیدی خانم هیچ کارخدا بی حکمت نیست وقتی به دلت افتاد که بیای تئاتر شهر خدا اینجاشو دید که تو ودوستای طلبتو کشوند اینجا!!!!!!
خدا تو رو کشوند اینجا که یاد بگیری وقتی برای خدا قیام کنی خدا کمکت میکنه ؟خدا سربلندت میکنه
اشک شوق تو چشمام حلقه بست
سرم رو چمن ها گذاشتم وگفتم:خدایا شکرت که یادم داد ی وقتی با تو هستم نباید از دیگران بهراسم.
ناخودآگاه یاد این آیه افتادم:والذین جاهدوافینالنهدینهم سبلنا