بازگشت بابا
از کميته تفحص مفقودين با منزل شهيد تماس گرفتند .
خانمي گوشي را برداشت.
مثل همه موارد قبلي با اشتياق گفتند که بعد از بيست وچندسال انتظار ، پيکر شهيد پيدا شده و تا آخر هفته آن را تحويلشان مي دهند.
برخلاف تمام موارد قبلي ، آن طرف خط ، خانم فقط يک جمله گفت :حالا نه. مي شود پيکر شهيد را هفته آينده بياوريد ؟
آقا جا خورد اما به روي خودش نياورد. قبول کرد.
گذشت .
روز موعود رسيد. به سر کوچه که رسيدند ديدند همه جا چراغاني شده. وارد کوچه شدند.ديدند انگار درخانه شهيد مراسم جشني برپاست.
در زدند کسي منتظر آنها نبود چون گويي هيچ کس نمي دانست قرار است چه اتفاقي بيافتد. مقدمه چيني کردند صداي ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسي دختر شهيد است به مجلس عزا تبديل شد تنها کسي که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.
خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسي اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخير انداخت. عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بياوريد. خواست که اتاق را خالي کنند. فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.
همه رفتند.
گفت در تابوت را باز کنيد. باز کرد.
گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان بده. نشان داد.
استخوان را در دست گرفت و روي سرش گذاشت و رو به داماد با حالت ضجه گفت: ببين!ببين اين مرد که مي بيني پدر من است. نگاه نکن که الان دراز کش است روزي يلي بوده براي خودش . ببين اين دستِ پدرمن است که روي سرم هست. نکند روزي با خودت بگويي که همسرم پدر ندارد.