خدا را دیده ای آیا؟؟
خدا را ديده اي ايا؟
تو ايا ديده اي وقتي شبي تاريك
ميان بودن و نابودن اميد فردايي
هراسي مي ربايد خواب از چشمت
كسي, خورشيد و صبح و نور را در باور روح تو ميخواند
و هنگامي كه ترسي گنگ ميگويد: رها گرديده تنهايي
و شب تاريكي اش را بر نگاه خسته ميمالد
طلوع روشن نوري به پلكت, ايه هاي صبح مي خواند
كلام گرم محبوبي , كمي نزديكتر از يك رگ گردن
به گوشت با نواي عشق ميگويد:
غريب اين زمين خاكي ام , تنها نميماني
تو ايا ديده اي وقتي خطايي ميكني اما
ته قلبت پشيماني و ميخواهي از ان راهي كه رفتي, باز گردي
نميداني كه در را بسته او يا نه !
يكي با اولين كوبه به در,اهسته ميگويد:
بيا اي رفته صد بار امده , بازا
كه من در را نبستم, منتظر بودم كه برگردي
و هنگاميكه ميفهمي دگر تنهاي تنهايي, رفيقي,همدمي,ياري كنارت نيست
و ميترسي كه راز بي كسي را با كسي گويي
يكي بي انكه حتي لب تو بگشايي, به اغوشي تو را گرم محبت ميكند با عشق
به هنگاميكه دلبرهاي دنيايي دلت را برده اند اما باز پس دادند
دل بشكسته ات را مهرباني ميخرد با مهر
درون غار تنهايي, به لب غوغا ولي راز سخن با او نميداني
كسي چون نور ميگويد: بخوان
و تو اهسته ميگويي كه من خواندن نميدانم
و او با مهر ميگويد: بخوان, اري بنام خالق انسان
بخوان ما را
و تو با گريه هاي شوق, ميخواني