سکانس خداحافظی
دعوت شده بودم من به مهمانی آسمانی ها
هرچند آدرس خانه شان رابلد نبودم،اما می دانستم اگر من آنها رانیابم ،آنها اما کارشان را خوب بلدند.
تصمیم گرفتم بروم به آن مو قع هایی که اصلا نبودم
با ادم هایی آشنا شدم که جنس شان متفاوت با من وامثال من
کاراکترهایی ازطلای ناب!!!
ومن آدمی خورده شیشه دار،و……
سخت بود از آن ها گفتن وآز آن ها نوشتن،ازآن هایی که نمی دانستم شان .
کاراکترهای پیچیده وبسیارساده!!!!
خیلی وقت بود من زمینی دلم هوای آسمانیان را کرده بود.
قلمم را برداشتم وبه سراغ کسانی رفتم که جنگ رامی دانستند،شهادت راهرروز استشمام می کردند.
آنهاخوب گفتند اما قلمم هم مثل خودم ،قاصرودرمانده!!!
نه می توانستم بغض های مریضه رابنویسم،
ونه چشم های خیس زهرا،که تمام خیابان های شهر راشسته بود تا شاید نشانی از پدرش بیابد.
نه می توانستم برای گمنام ها نام بیابم.
ونه برای قطع نخاعی ها دست وپا!!!
ونه………….
با انسان هایی نشستم که وقتی برمی خواستم تا خداحافظی کنم ،
بغض امانم نمی داد وخدادر گلو می شکست!!!
نه شوخی نبود من این کاره نبودم ……
نمی توانستم ترکش های حاج صارم رابشمارم.
نمی توانستم تاول های مجروح ان شیمیایی را بشمارم.
نمی توانستم بغض های خاموش عمو علی اکبرراببینم وقتی همرزمش لحظه ی شهادت در آغوش بود
نمی توانستم موجی که صادق قهرمان پروتاگونیست راضدقهرمان کرده بود ،راردیابی کنم.
گیرنده ی من ضعیف بود برای دریافت موج ها،
برای دریافت سیگنال های آسمانی ها
آنها پایین بیا نبودند ومن هم توان صعود نداشتم.
عذر می خواهم ازاینکه شاید به خاطر عجز قلمم زمینی شان کردم.
اما امید دارم حسی عجیب با من عجین شده امید صعود……
کاش آخرین سکانس زندگی من هم آسمانی شدن باشد.