شعردکترعلی شریعتی درمورد خدا
دکتر علی شریعتی شعری راجع به خدا می گوید:
خداوندا
پریشانم
چه می خواهی تو ازجانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداواندا
اگر روزی زعرش خود به زیر ایی
لباس فقر بپوشی
غرورت رابرای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر کردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار است
دکتر شریعتی در پایان شعر خود توبه می کند. اما این کاملا غلط است زیرا ما به خواست خود وارد این دنیا شدیم وخدا قبل از این که مارا به این دنیا بفرستد از ما اجازه گرفت بنابر این میتوانیم زیباتر و در عین حال حقیقت را بگوییم:
خداوندا
چه زجری میکشی که از احساس سرشاری
شبانه روز میگریی ز حال بندگانت
که برای تکه نانی سر را به این سو و ان سو می سایند
خداوندا
تو مسئول قشنگی پر شاپرکی
برای آخرین کاسه ی سائلی تو دل نگرانی
تو کمک می خواهی از خدایی خودت
که نگاه مرد ثروتمند را به کاسه سائل برگردانی
تا لبخند شیرین بر لبش ننشانی دست بر نمی داری
خداوندا
پریشانی…