ماراغم این بی خبری خواهدکشت
مارانه غم دربدری خواهدکشت
نه غصه ی بی بال و پری خواهد کشت
اوآمده است و ماهمه بی خبریم
ماراغم این بی خبری خواهد کشت
مارانه غم دربدری خواهدکشت
نه غصه ی بی بال و پری خواهد کشت
اوآمده است و ماهمه بی خبریم
ماراغم این بی خبری خواهد کشت
نالوطی نارفیق عشق نامرد
دیدی چه بلایی به سر من آورد
رفتم که بچینم از انار لب هات
چشمان تو بادام برایم گسترد
از حال دلم نپرس از حال دلم
بدجورشکسته شدپروبال دلم
باران که به شیشه می زندباانگشت
دلتنگی توآمده دنبال دلم
آه از دل بی عاطفه ی سنگی تو
سازی نزدم جز به هماهنگی تو
سلول به سلول وجودم غم توست
تنگ دل من نشسته دلتنگی تو
یک شبی مجنون نمازش را شکست
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
شه با وفا ابوالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل. شیر سرخ عربستان و وزیر شه خوبان، پسر مظهر یزدان ، که بدی صاحب طبل و علم و بیرق و سیف و حشم و با رقم و با رمق اندر لب او ماه بنی هاشم وعباس علمدار و سپهدار و جهانگیر و جهان بخش و دگر نایب و سفا.
شه با وفا ابوالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
دید کاندر حرم خسرو خوبان، شده بس ناله و افغان و پر از شیون طفلان، همه شان سینه زنان، نوحه کنان، موی پریشان، دل بریان، سوی عباس شتابان، که عمو جان چه شود جرعه ی آبی برسانی به لب سوختگان، کز عطش آتش بگرفته گلوی ما.
شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
غضب آلود ز غیرت شد و عباس بشد موی تنش راست، زجا خواست، بخود گفت که عباس، تو اشجع به همه ناس، عجب از تو است که با این همه مردی و شجاعت، شود از صولت تو زهره ی شیر فلکی آب، عجب آسوده نشستی و روان شو بنما آب مهیا.
شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
پس علم کرد قد سرو دل آرا، به سرش تاج زمِغفِر که زدی طعنه به قیصر، به تنش کرده زره چشمه ی او تنگتر از چشم حسودان بد اختر، به کمر بست یکی تیغ مهندس به میان سرو، دو پیکر، به سردوش یک اسپر به مثل گنبد مینا،
شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل
پس ز اصطبل برون کرد، یکی توسن صرصر تک و ، فرخ رخ و طاووس دم و یال پر انبوه به پیکر چو یکی کوه، خط و خال چو آهو، که از شیهه ی او گوش فلک کر شد و رفتی به ثریا.
شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
پس بیاویخت بدوش دگر خویش، یکی مشک چو مشکی که بدی خشک تر از لعل لب ماه مدینه، گل گلزار سکینه، به فغان گفت که یا بنت اخا، ناله مکن، ضجّه مزن، ز آنکه عموی تو نمرده روم الحال کنم بهر تو من آب مهیا،
شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
پور حیدر چو یکی مرغ سبک روح، مکان کرد روی عرشه ی زین، روح الامین، گفت که احسنت از آن مادر فرزانه، که آورد چو تو شیر دل و ناموری را که دو زانوش گذشتی ز سرو گوش فرس یکسره هی هی به تکاور زدی همچون علی عالی اعلی،
شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
پس به تعجیل سوی شط فرات آمده، مانند سکندر، زپی آب حیات آمده، آن شیر غضنفر، نظری کرد بر آن آب، که چون اشکم ماهی بزدی موج بفرمود که ای آب، عجب موج زنی، لیک نداری خبر از تشنگی عترت طاها،
شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
پس به تکبیر بزد نعره، همان شیر به جولان شد و در صحنه ی میدان شد و پاشید زهم لشکر کفار، یکی گفت که ای قوم گریزید که این است ابوالغزه، تُهَمتَن، لقبش ماه بنی هاشم و باشد پسر حیدر صفدر، شده منسوب به سقا،
شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
از چه ای آب، عجب می روی، اما خبرت نیست، سکینه، گل گلزار مدینه، رخ ماهش بفسرده، زعطش غش بنموده، آخر ای آب تویی مهریه فاطمه اما پسرش شد ز تو محروم، همان سید مظلوم، الهی که گل آلود شوی، تا به ابد (شوقی) غمدیده از این غم شده دیوانه و شیدا،
شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل
بچّه هاصبحتان بخير….سلام…..
درس امروز فعل مجهول است.
فعل مجهول چيست، مي دانيد؟
نسبت فعل ما به مفعول است !
در دهانم زبان چو آويزي
در تهيگاه زنگ مي لغزيد
صوت ناسازم آنچنان كه مگر
شيشه بر روي سنگ مي لغزيد
ساعتي داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا كردم
تا زاعجاز خود شوم آگاه
«ژاله» را زان ميان صدا كردم
به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد
خدا آن جاست
در جمع عزیزترین هایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نیست
او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست
زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند
خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟
دکتر علی شریعتی شعری راجع به خدا می گوید:
خداوندا
پریشانم
چه می خواهی تو ازجانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداواندا
اگر روزی زعرش خود به زیر ایی
لباس فقر بپوشی
غرورت رابرای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر کردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار است
دکتر شریعتی در پایان شعر خود توبه می کند. اما این کاملا غلط است زیرا ما به خواست خود وارد این دنیا شدیم وخدا قبل از این که مارا به این دنیا بفرستد از ما اجازه گرفت بنابر این میتوانیم زیباتر و در عین حال حقیقت را بگوییم:
خداوندا
چه زجری میکشی که از احساس سرشاری
شبانه روز میگریی ز حال بندگانت
که برای تکه نانی سر را به این سو و ان سو می سایند
خداوندا
تو مسئول قشنگی پر شاپرکی
برای آخرین کاسه ی سائلی تو دل نگرانی
تو کمک می خواهی از خدایی خودت
که نگاه مرد ثروتمند را به کاسه سائل برگردانی
تا لبخند شیرین بر لبش ننشانی دست بر نمی داری
خداوندا
پریشانی…
خدا را ديده اي ايا؟
تو ايا ديده اي وقتي شبي تاريك
ميان بودن و نابودن اميد فردايي
هراسي مي ربايد خواب از چشمت
كسي, خورشيد و صبح و نور را در باور روح تو ميخواند
و هنگامي كه ترسي گنگ ميگويد: رها گرديده تنهايي
و شب تاريكي اش را بر نگاه خسته ميمالد
طلوع روشن نوري به پلكت, ايه هاي صبح مي خواند
كلام گرم محبوبي , كمي نزديكتر از يك رگ گردن
به گوشت با نواي عشق ميگويد:
غريب اين زمين خاكي ام , تنها نميماني
تو ايا ديده اي وقتي خطايي ميكني اما
ته قلبت پشيماني و ميخواهي از ان راهي كه رفتي, باز گردي
نميداني كه در را بسته او يا نه !
يكي با اولين كوبه به در,اهسته ميگويد:
بيا اي رفته صد بار امده , بازا
كه من در را نبستم, منتظر بودم كه برگردي
و هنگاميكه ميفهمي دگر تنهاي تنهايي, رفيقي,همدمي,ياري كنارت نيست
و ميترسي كه راز بي كسي را با كسي گويي
يكي بي انكه حتي لب تو بگشايي, به اغوشي تو را گرم محبت ميكند با عشق
به هنگاميكه دلبرهاي دنيايي دلت را برده اند اما باز پس دادند
دل بشكسته ات را مهرباني ميخرد با مهر
درون غار تنهايي, به لب غوغا ولي راز سخن با او نميداني
كسي چون نور ميگويد: بخوان
و تو اهسته ميگويي كه من خواندن نميدانم
و او با مهر ميگويد: بخوان, اري بنام خالق انسان
بخوان ما را
و تو با گريه هاي شوق, ميخواني
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سماکش کِشش لیلی برد
من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا ز کجا بود ؟ مگر دست که بود ؟
که به یک جلوه دل و دین ز همه یک جا بود
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که در این بزم بگردید دل شیدا برد
خودت آموختی ام مهر خودت سوختیم ام
با بر افروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
غم روی تو مرا دید و ز من یغما برد
همه دل باخته بودیم و پریشان که غمت
همه را پشت سرانداخت مرا تنها برد
استاد علامه محمد حسین طباطبایی تبریزی
باد آشفته بود
وروز از شب خیابان می گذشت
به خانه رفتم
وخودم رادرآغوش گرفتم
امشب درانتهای خیابان
به ناگهان دیدمش،
خاموش ونرم از دم پیشانی ام گذشت
وعینکم بخارشد
تغییر کردشکل تاریکی
بی اختیاربازگشتم تا بگریزم
دیدم از ابتدای خیابان دوباره می آید.
ببین زندگی پس از مرگ را
برگی که روی رودخانه شناور است
دلم گرفته ،
مثل یک کتاب که بیخودی افتاده دست آدما…
راهبان رادیدم
درایستگاه خط 99
نگران آخرت مابودند وبدون صف سوارشدند
چه دید ه ها که دوخته به در شد ه و نیامدی
چه عمر ها زدوری تو سر شد ه ونیامدی
چه روز ها که تا به شب نام تو برد ه شد به لب
چه چشم ها که از غم تو تر شد ه و نیامدی
شنید ه بودم از کسی که با بهار میرسی
بین که از بهار هم خبر شد ه و نیامدی
بیا ببین در این جهان امام خوب و مهربان
اسیر فتنه زمان بشر شد ه و نیامدی
تمام غصه ام همین شد ه که گویم این چنین
و امشبم بدون تو سحر شد ه ونیامدی
صبا به یار اشنا بگو که شاعر شما
زدوری رخ تو خون جگر شد ه ونیامدی
از این زمانه خسته ام بیا که دل شکسته ام
به حق مادری که منتظر شد ونیامدی
هیچ خبر دیگری مرا آرام نخواهد کرد…
به جزخبر ظهور مولی و سرورمان حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه
که صد البته نزدیک است…
مهدی جان دیگرصبرشیعیانت لبریز شده
دیوان حافظ راگشودم شاید غزل یوسف گمگشته بیاید
گشودم فالم را:مراچشمی است خون افشان زدست آن کمان ابرو
اما بازهم دلم روشن است میدانم میایی
جان عالم به فدایت مهدی فاطمه بیا آقا جان
جان عمویت اباالفضل بس دوری بیا
مولای من ،
کوچه های شهر بوی غربت گرفته خانه هامان دیگر توان استقامت ندارند
زمینیان به ستوه آمده اند روزها به بیقراری مبدل شده
و زمان ، خواهان ایستادن است
مولای من ،
دنیا رنگ سیاهی گرفته مولا جان ، جواب قلب خسته ام را چه بدهم؟
ای کاش همه می دانستند دنیایی که در آن حجت خدا نباشد جهنمی بیش نیست.
به چه زبانی باید درد دلم را با تو بگوییم؟
ای کاش همه می دانستند دنیایی که دران حجت خدانباشدجهنم است
می دانم که می آیی و من به امید آمدنت با سکوت ،
دست به آسمان خدا بلند میکنم و میگوی
اللهم عجل لولیک الفرج
بازهم - صحبت فرداست قرارِ ما ها
بازهم - خیر ندیدیم از این فردا ها
چقدر پای همین وعده ی تو پیرشدند
جگر “مادر ها ” موی سر “بابا ها “
یا مهدی ادرکنی
خبر آمد ، خبری در راه است
سرخوش آن دل که از آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید ، شاید
پرده از چهره گشاید ، شاید
با همه لحن خوش آوائی ام
در به در کوچه تنهائی ام
ای دو سه تا کوچه زما دور تر
نغمه تو از همه پر شور تر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی
مایه آسایه ما می شدی
هر که به دیدار تو نایل شود
یک شبه حلال مسایل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه تو خط امان من است
ای نگه ات خاستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده بر انداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما
آقا جان تولدت مبارک
این شعرقیصررودوست دارم
آواز عاشقانهی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمیکند
تنها بهانهی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گرهخورده در دلم
آن گریههای عقدهگشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطرهها در گلو شکست
” بادا ” مباد گشت و ” مبادا ” به باد رفت
” آیا ” ز یاد رفت و ” چرا ” در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا …. در گلو شکست