عطریاس

عطریاس

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

سکانس خداحافظی

30 مهر 1393 توسط مریم

دعوت شده بودم من به مهمانی آسمانی ها

هرچند آدرس خانه شان رابلد نبودم،اما می دانستم اگر من آنها رانیابم ،آنها اما کارشان را خوب بلدند.

تصمیم گرفتم بروم به آن مو قع هایی که اصلا نبودم

با ادم هایی آشنا شدم که جنس شان متفاوت با من وامثال من

کاراکترهایی ازطلای ناب!!!

ومن آدمی خورده شیشه دار،و……

سخت بود از آن ها گفتن وآز آن ها نوشتن،ازآن هایی که نمی دانستم شان .

کاراکترهای پیچیده وبسیارساده!!!!

خیلی وقت بود من زمینی دلم هوای آسمانیان را کرده بود.

قلمم را برداشتم وبه سراغ کسانی رفتم که جنگ رامی دانستند،شهادت راهرروز استشمام  می کردند.

آنهاخوب گفتند اما قلمم هم مثل خودم ،قاصرودرمانده!!!

نه می توانستم بغض های مریضه رابنویسم،

ونه چشم های خیس زهرا،که تمام خیابان های شهر راشسته بود تا شاید نشانی از پدرش بیابد.

نه می توانستم برای گمنام ها نام بیابم.

ونه برای قطع نخاعی ها دست وپا!!!

ونه………….

با انسان هایی نشستم که وقتی برمی خواستم تا خداحافظی کنم ،

بغض امانم نمی داد وخدادر گلو می شکست!!!

نه شوخی نبود من این کاره نبودم ……

نمی توانستم ترکش های حاج صارم رابشمارم.

نمی توانستم تاول های مجروح ان شیمیایی را بشمارم.

نمی توانستم بغض های خاموش عمو علی اکبرراببینم وقتی همرزمش لحظه ی شهادت در آغوش بود

نمی توانستم موجی که صادق قهرمان پروتاگونیست راضدقهرمان کرده بود ،راردیابی کنم.

گیرنده ی من ضعیف بود برای دریافت موج ها،

برای دریافت سیگنال های آسمانی ها

آنها پایین بیا نبودند ومن هم توان صعود نداشتم.

عذر می خواهم ازاینکه شاید به خاطر عجز قلمم زمینی شان کردم.

اما امید دارم حسی عجیب با من عجین شده امید صعود……

کاش آخرین سکانس زندگی من هم آسمانی شدن باشد.

 10 نظر

شاگرد اول

30 مهر 1393 توسط مریم

پدر گفت :اگر از جبهه برگردم وشاگرد اول شده باشی ،

برایت یک ساعت سیکو پنج بند فلزی می خرم.

پدر برگشت من شاگرد اول شده بودم واو به قولش وفاکرد.

وقتی ساعت را درو مچم می بست گفت:هرسالی که شاگرد اول بشوی برایت یک ساعت می خرم،

به انتخاب خودت .فکرش رابکن تا درست تمام شودصاحب چند ساعت شده ای؟

حالا سالهاست که درس من تمام شده است.

سالهاست که جنگ تمام شده است.

من هرسال شاگرد اول شدم.حتی در دانشگاه،

اما هنوز همان ساعت سیکو پنج بند فلزی دردستم است.

 3 نظر

آرزوی آمدن

30 مهر 1393 توسط مریم

دخترک ازاین که برعکس دفعات قبل ،ازپدرش یک لنگه پوتین برای واکس زدن گرفته بود ،

اما می خواست با زرنگی پول یک جفت پوتین رااز اوبگیردخوشحال بود.

حالا سالهاست ازاین موضوع می گذرد ،واو درازای پول اضافی که از پدرش گرفته است،

بیشتر از هزار بارلنگه پوتین واکس نزده پدرش رابرق انداخته!!!

 3 نظر

خسته نباشی مرد!!!!(روایتی متفاوت از جنگ)

30 مهر 1393 توسط مریم

جنگ حکایت تلخی است ازبغض ها ونگفته ها

اما گفتنی هایی هست که هنوز هم بوی تازگی دارد .

قصه ی دخترانی که بی بابا شدند،خواهرانی که بی برادر شدندومادرانی که بی پسر.

فرنگیس دختر قصه ی ما،هیجده ساله بودکه بعثی ها به روستایشان رسیدند.

زنان ودختران به دامن کوه پناهنده شدندومردانشان مردانه جنگیدند وآسمانی شدند.

فرنگیس داغدار هشت نفر از کسانش بود،اما باید به پدر پیرش روحیه می داد،صدای العطش طفلان او رابی تاب کرد،پدر وبرادر

راباخود همراه کرد مشک برداشتند تا آبی برای طفلان بیاورند،

یزیزدیان زمانه فرارسیدند پدرووبرادرش را کشتند،فرنگیس کوهی ازغضب شد،تبر برداشت وبه بعثی ها امان نداد،یکی راکشت ودیگری

رااسیر کرد.

دختر قصه ی ما بزرگ شد ،مادر شد،مردمان مجسمه ی مردانگی اوراساختند وشهرشان گذاشتندودیگردخترقصه ی مافراموش شد.

جنگ تمام شد اما نه برای فرنگیس او باید با زمانه می جنگید ،با فقر،تانان طفلان یتیمش رابدهد.

دختر قصه ی ما بعداز این همه رنج هم اکنون در گوشه ای سرد دربیمارستان شهدای کرمانشاه بستری است .وهنوز هم با فقر می جنگد

تاشاید هزینه ی درمانش را بدست آورد.

دختر قصه ما مقاوم است وهنوز هم مردانه می جنگدمرد است مرد؟؟؟؟خم به ابرو نمی آوردومن هم دست مریزاد می گویم به این همه غیرت ومردانگی ومی گویم:خسته نباشی مرد!!!!!!

روایتی از زندگی :

فرنگیس حیدرپور(۱۳۴۱- ) ساکن روستای اوازین گورسفید از توابع گیلانغرب در کرمانشاه و از قهرمانان غیرنظامی جنگ ایران و عراق.

 17 نظر

می دونی کم سن وسال ترین رزمنده دفاع مقدس کییه؟؟؟

30 مهر 1393 توسط مریم

وقتی از هرکسی بپرسی کم سن وسال ترین رزمنده ی دفاع مقدس کییه؟

 

جواب های متفاوتی می شنوی ولی دربین این جواب های متفاوت اسمی ازین شهید بزرگوارنیست

شهیدی که حدودابعدازسی سال ازشهادتشون مشخص شد که کم سن وسال ترین رزمنده ی دفاع مقدسه!!!!

واین خود نشان از مظلومیت وگمنامی این شهید بزرگواره!!!

رزمنده دوازده ساله ای که ازکلاس اولی های جنگ بود.

شهید علی جرایه نوجونی دوازده ساله بود که جنگ شروع شد.

بااینکه دوازده ساله بود ولی غیرت مردونگی اش گل کرد.

ندای خمینی کبیر رولبیک گفت.ویقینا کسی با این سن کم وبااین همه خوبی از خیل آسمانیان بود وبه آنان پیوست .

بی آن که دنبال ثبت رکوردی باشه .دراوج گمنامی حتی همشهری ها ودوستان خودش هم از این قضیه باخبر نبودن.

جرایه در نخستین روز مهرماه سال ۱۳۵۰ در بخش محروم و غیربرخوردار ˈسرابباغˈ شهرستان آبدانان در جنوب استان ایلام دیده به جهان گشود.

کوچک ترین شهید دوران دفاع مقدس پس از نبردی دلیرانه و نابرابر در مصاف با متجاوزان بعثی سرانجام در تاریخ یکم اسفند سال ۱۳۶۲ در عملیات

والفجر پنج در منطقه عملیاتی چنگوله مهران از ناحیه سر مورد اصابت مستقیم گلوله خمپاره قرار گرفت و در سن ۱۲ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل

آمد تا نام زیبای خود را به عنوان کم سن و سال ترین شهید دوران هشت سال جنگ رژیم بعث صدام علیه ایران اسلامی در دفتر زرین و سراسر افتخار این

نظام الهی به ثبت رساند.


شهید جرایه با وجود سن کم و کنار گذاشتن درس و مدرسه در اوان دوره راهنمایی واژه هایی را به عنوان وصیت نامه کنار هم چیده که هر گاه بازخوانی

می شود، در باور هیچ کس نمی گنجد که این عبارات عرفانی و اخلاقی متعلق به نوجوانی ۱۲ ساله است.

وی در بخشی از وصیت نامه خود که دقایقی پیش از شهادت به نگارش درآمده چنین آورده است: «ای دشمنان اسلام اگر مرا بکشید و بدنم را قطعه قطعه

کنید، قطعه های بدنم فریاد بر می آورند و لبیک یا خمینی می گویند.

من رفتم اما وصیتم به شما هموطنان عزیز این است که امام را تنها نگذارید و اسلحه مرا بردارید و راه شهیدان را ادامه دهید.

اگر قرار باشد من بمیرم، بهتر است میان جبهه و سنگر بمیرم، برای حفظ اسلام و قرآن و در راه پاک رهبرم بمیرم.»

این شهید نوجوان خطاب به والدینش نیز این چنین آورده است: «پدر و مادر عزیزم به خدا سوگند تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون که در بدن دارم با دشمنان اسلام می جنگم.»

«توصیه ام به شما این است که صبر و استقامت داشته باشید و تقوا پیشه کنید؛ از شما می خواهم که پیرو همیشگی امام عزیز باشید و نگذارید که امام تنها بماند.

اگر این سعادت نصیبم شد که در رکاب حسین (ع) زمان به سوی معبودم بشتابم، برای من گریه و زاری نکنید و بدانید با آگاهی کامل این راه را پذیرفتم و چون مسوولیت پاسداری از خون شهدا را بر دوش خود حس کردم به جبهه ها شتافتم تا قسمتی از بار مسوولیت که بر دوشم بود را انجام دهم.»

این شهید والامقام اگرچه در خردسالی و اوان نوجوانی به دیار جبهه شتافت و به عنوان خردسال ترین شهید کشور نام خود را در دفتر افتخارهای ملتی حماسه ساز ابدی کرد اما تاکنون نامی و یادی از این شهید سرافراز در عرصه ملی دیده نشده است و همان گونه که در اوج مظلومیت به شهادت رسید نام و یادش نیز سال هاست مظلومانه در غبار زمانه فراموش شده است.

ایثار و شهادت این ملت هیچ گاه از خاطر نمی رود زیرا همین فرهنگ بود که دشمن بعثی و حامیان قلدر و گردنکش صدام را زمین گیر کرد و شکست داد پس باید برای پاسداشت یاد و نام جرایه و جرایه ها که کم هم نیستند از جان و دل مایه گذاشت.

بهشت گوارای وجودش.

ازدوستان عزیز کوثربلاگ تقاضادارم با کپی کردن این پست که تاجایی که میتونید به معرفی این شهید

بزرگوار بپردازید .باشد که درآن دنیا دستگیرمان شود.

 33 نظر

ادای دین به جبهه!!!!

30 مهر 1393 توسط مریم

بدجوری پاش زخمی شده بود.

مجروح ها را که سوارمی کردیم تعادلم به هم خورد وروی زمین افتادم.

دستم به پای مجروحش خورد.

گفتم:ببخشید برادرپایتان راخیلی درد آوردم.

خندیدشلوارش رابالا زدوپای دیگرش رانشانم دادکه مصنوعی بود.

ناراحت شدم بهش گفتم:شماکه دینتون رو به جنگ ادا کردین چرادوباره اومدین که این پاتون هم قطع بشه.

لب های خشکش روخیس کردودستاش رو بالابرد وآهسته گفت:هنوزدوتا دست دارم.

 13 نظر

فیلم نامه چشم به راه

30 مهر 1393 توسط مریم

این فیلم نامه  ی کوتاه تقدیم به چشم های مادران منتظر:

 

داخلی/روز/اتاق

پیرزنی  برروی یک ویلچر نشسته دراتاقی نسبتا بزرگ است.انگارمی خواهد به سمت چیزی برود.به سختی ویلچرراحرکت می دهد.

پیرزن به سمت دوربین پیش می آید،مسیر حرکت ویلچرراتغییرمی دهدوبه سمت پنجره پیش میرود.دوربین به سمت پنجره می رود.

تصویری از ضریح شش گوشه ی حضرت سیدالشهداءودرکنارآن قاب عکسی ازپسری حدوداهیجده ساله.

پیرزن پیش می آیدوعکس پسررامیان دودستانش می گیرد.دستی به روی آن می کشد.درتصویرپسردست هایش راروی هم گذاشته وانگشتری درانگشت دارد.

پیرزن عکس پسررامی بوسد می بوید ودرآغوش می کشد وباحالتی متاثر وغمگینانه چشمانش رامی بندد.تصویر کلوزآپ از صورت پیرزن

دیزالو می شودبه:

خارجی /روز/گروه تفحص

چند مردبالباس های بسیجی درکنارتپه ای مشغول کارند.

یکی ازآنها مشغول کندن است ودیگری بابیل خاک های کنده شده راداخل الکی که دردست بسیجی دیگری است می ریزد.

درپس زمینه ی تصویرسه نفر مشغول کارندوجلوتربسیجی است که الک دردست دارد ومشغول الک کردن است.

حالت چشمان اوتغییر می کندانگارچیزی نظرش راجلب کرده!!!

باحالتی متحیرانه وموشکافانه خاک ها را به هم می زنددوربین به سمت اوپیش می رود.

داخل الک یک پلاک است.بسیجی بادست هایش خاک هاراکنارمی زندوماهمان انگشری راکه دردست قاب عکس پسر(پیرزن )دیدیم دراینجا هم می بینیم.

باتصویراینسرتی ازانگشتر فیلم خاتمه می یابد.

هرگونه استفاده ازاین فیلم نامه منوط به کسب اجازه ازنویسنده(مدیروبلاگ)است.وهرگونه سوءاستفاده پیگردقانونی دارد.

 14 نظر

دوزن!ویک لشکرعراقی

30 مهر 1393 توسط مریم

 

دوتیر

یک تفنگ

دوزن

یک لشکر عراقی

لوله ی تفنگ راروی پیشانی دخترش گذاشت.چشمانش رابست.

بدنش می لرزید درست مثل زمانی که می خواست اورابه دنیابیاورد.

صدای شلیک،وبی آن که چشمانش رابگشاید صدای شلیک دوم.

اوراهم باخود اازاین دنیابرد.

همان کسی که به دنیاآورده بودش!!!

 19 نظر

قصه ی جنگیدن ما...

30 مهر 1393 توسط مریم

جنگ قصه ی تازه ای نیست .

اماجنگیدن داستان جدیدی است….

ازسنگر کمین دشمن صدای سرفه می شنوم،

شربت سرما خوردگی هم دارم آن رابرایش پرتاب میکنم

نمی دانم قبل از نارنجک یا بعدازخمپاره…..

 3 نظر

دل آزاره هرچی توبازاره

30 مهر 1393 توسط مریم

پنج شنبه ها موج می گرفتش

وبی آن که به کسی آزاری برسانددرمیدان اصلی شهرفریاد می زد:دل آزاره هرچی توبازاره

می گفتند:این دیوانه برای امنیت شهر خطرناک است.

همان هایی که ازیادبرده بودند;رشادت ها،غربت ودردهای فرمانده ی گردان مسلم را…

 12 نظر

مادربزرگ می گفت انارمیوه بهشتیه.....

30 مهر 1393 توسط مریم

مادربزرگ می گفت :انارمیوه بهشتیه اما فقط یه دونه اش.

همیشه شب یلدایه انارراچهارقاچ می کرد وبه من،زهرا،علی وحسین می داد.امسال من،زهرا،علی ومادربزرگ بودیم وعکس حسین.

حسین شهیدشده بود.

همیشه اون دونه بهشتی تو قاچی بود که سهم حسین بود.

 6 نظر

من پرازناگفته هایم

30 مهر 1393 توسط مریم

سرفه های خشک وممتدتمام حرفش بود،

برای تمام کسانی که معترض بودند(چرا)اوسالهاست حرفی برای گفتن ندارد.

 نظر دهید »

لبخندتلخ مادر

30 مهر 1393 توسط مریم

به مادرقول داده بودبرمی گردد.چشم مادرکه به استخوان های بی جمجمه افتاد

لبخندتلخی زدوگفت:بچه ام سرش می رفت قولش نمی رفت.

 4 نظر

نامه رابابغض میخوند....

30 مهر 1393 توسط مریم

سلام به کوچولوی قشنگ قشنگ قشنگم برسان

وبگو ماه بعدکه ازجنگ برگردم توهم به دنیا آمد ه ای….

زهرانامه راکه میخوندبابغض گفت:

من به دنیا اومدم!!!!!

 3 نظر

اولویت باجبهه رفته هاس

30 مهر 1393 توسط مریم

آقاجان شما قبول نشدین!!!

فرمتون هم که سفیده

اولویت باجبهه رفته هاس

توکه اصلارنگ جبهه روندیدی خوش اومدی…..نفربعدی!

وقتی ازپله ها آمدپایین تعادلش به هم خورد وافتاد.

صدای تق وتوق پای مصنوعیش سکوت سالن راشکست…

 1 نظر

حالا من دیگه فقط تورودارم

23 مهر 1393 توسط مریم

اتوبوس اسیران جنگی ایستاد.

مردم پرچم هاراکناراتوبوس تکان می دادند.

مردی باپیشانی بندیاحسین آرام پیاده شد.

جوانی بالباس سیاه اورادرآغوش گرفت وگفت بابا به خونه خوش اومدی،حالا دیگه فقط تورودارم.

 نظر دهید »

شمابه چی فکرمی کنی؟؟؟؟

22 مهر 1393 توسط مریم

همه دوسش داشتن .بهترین آرپیجی زنمون بود.روزی که دخترش به دنیااومدهمه بچه ها براش بزن بکوب راه انداختن.

تنها آرزوش دیدن دخترش بود.

4سال ازاون روز گذشت وتو این چهارسال یک روزم حاضرنشدمرخصی بره.

وقتی مجروح پشت خاکریزها پیداش کردم .

برای اینکه خوابش نبره وبتونم به یه بهیاریاپزشک برسونمش .ازش پرسیدم به چه فکر می کنی؟

جواب داد ایران!!!!

 1 نظر

دست های جامانده!!!

18 مهر 1393 توسط مریم

وقتی خواهر زاده یکساله اش به اتاق آمدوماسک اکسیژین اورابرداشت،همه گرم صحبت بودند.

بچه ها به جان دادنش خندید ند.دست هایش جایی جامانده بود.

 4 نظر

شرط اعزام

18 مهر 1393 توسط مریم

رزمنده 13ساله تیغ رابااکراه بر صورتش کشید،توی رساله خواند این کار حرام است .


مسئول اعزام اما گفته بود باید ریش داشته باشد!!!!

 5 نظر

آخرین امداد

17 مهر 1393 توسط مریم

زخمی های خودی را که سروسامان داد،کوله پشتی اش رابرداشت ورفت سمت عراقی ها،

که زخمی هایشان رارها کرده بودند

بالای سراولین مجروح که نشست عراقی ها امانش نداند

 3 نظر

اولین باربودایستاده می مرد!!!!

17 مهر 1393 توسط مریم

این اولین باربودایستاده میمرد!

آن هم بسته شده به ستون سنگی ،باپارچه ای سیاه روی چشم هایش!

وشنیدن صدای کسی که همان نزدیکی داد زد: شلیک

قبلترها همیشه خوابیده میمرد!

میافتادروی زمین وغلت می خورد ،خیره می ماندبه نقطه ای ثابت ومیمرد.

درست وقت هایی که پسرش باتفنگ پلاستیکی قلب اش رانشانه می گرفت!!

 2 نظر

قطع نخاع

16 مهر 1393 توسط مریم

از سال 65تاکنون فقط دوچیز رامیبیند:

سقف اتاقش

صورت همسرش

 7 نظر

پس چرادست خالی؟

16 مهر 1393 توسط مریم

رفته بودند پی مجروح های دیشب

حالا برگشته بودنددست خالی گریه می کردند

میگفتندکه همه شهید شده بودند.حتی آنهایی که فقط یک ترکش کوچک خورده بودند.

هرکی نتوانسته بوددیشب خودش رابکشدعقب،شهید شده بود.

تیرخلاص زده بودندبه شون؟

-نه ازتشنگی.

 3 نظر

استقبال از پسر

14 مهر 1393 توسط مریم

سالها چشم به راه آمدن تنها فرزنش بود.

هرکاروان شهیدی که می آورند به استقبالشان می رفت

امروز هم به استقبال کاروان شهدا رفت  ،سر از پا نمی شناخت

اما نه مثل همیشه ،بلکه در تابوتی روی شانه ها ی مردم

 9 نظر

شب عملیات

14 مهر 1393 توسط مریم

شب عملیات به خط زدند

هشت مرد وهشت پلاک

صبح عملیات همه برگشتند

هشت پلاک ویک مرد..

 6 نظر

فرار

14 مهر 1393 توسط مریم

آخرین فشنگ راگذاشت توی خشاب

چانه راگذاشت روی لوله وحلقه محاصره راشکست

 1 نظر

بغضی شیمیایی

14 مهر 1393 توسط مریم

فرم شیرخوارگاه رادستش دادند.نوزادرابوسید،

ازصدای خس خس بچه به گریه افتاد.

(جای محل تولدش نوشته بود:سردشت!)

 3 نظر

تنها بازمانده..

14 مهر 1393 توسط مریم

عملیات شروع شده بود.

گردان به میدان مینی خنثی نشده رسید.وقت کم بود.

فرمانده داوطلب خواست،پیرمردوارمیدان شد.

نفردوم پس از انفجارسریع واردشد

نفرسوم هم پشت سردومی وارد شد

نفرچهارم .پنجم هم همینطور

باانفجارپنجم معبرکاملابازشده بود

آخرعملیات خبرشهادت پدروچهارفرزندش رابه زن،تنهابازمانده خانواده دادند.

 9 نظر

میخواست بغلم کند....

14 مهر 1393 توسط مریم

بابادستانش رادرازکرد

میخواست بغلم کند

من هم پریدم توی بغلش

مثل همان موقع ها

بیدارمیشوم ،یک دست بابا رامیبینم که به چوب لباسی آویزان است.میروم دستش رابرمیدارم وکنارخودم میخوابانم.پتورارویش میکشم


دست پلاستیکی بابایخ کرده است.

 1 نظر

غافلگیری

14 مهر 1393 توسط مریم

می ایستادند توی صف،پیشانی یک یکشان رامی بوسیدم به نیت تیرقناسه

وقتی آمدم ریختند سرم به نیت تلافی

ومن که سرنداشتم….

 2 نظر

فقط خدا....

14 مهر 1393 توسط مریم

 

بعدازبیست سال که جنازه ی پسرش راآورده بودند


نگاهی به استخوان ها کرد وگفت من چیزی راکه در راه خداداده ام پس نمی گیرم

 3 نظر

تک تیراندازگردان میثم

14 مهر 1393 توسط مریم

این بار نه زانوی شلوارش کنده شد،نه کف دستانش زخمی

بالاخره راه رفتن با عصا رایاد گرفت،همانطورکه خواندن ونوشتن بریل رایاد گرفته بود.

دیگربایدبه این زندگی عادت می کرد ،

تک تیرانداز گردان میثم…..

 2 نظر

عطریاس

سلام دوستان من تقریبا یه نویسنده ام ومیخوام تووبم مطالبی روبذارم که حس میکنم یه خورده نوون البته ازدیدگاه چشم هارابایدشست جوردیگربایددید.
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حضرت فاطمه(س)درکلام
    • فاطمه فاطمه است
    • فاطمه(س)درنگاه ملکوتیان
    • فاطمه(درکلام صادقین)
    • زهرا(س )درنگاه پدر
    • الگوی
    • چرازهرا(س)ام ابیهاشد
    • تجلی کوثردرآیینه شیعه
    • فاطمه(س)درقرآن
    • ازفاطمه تافاطیمای پرتقال
    • فاطمه(س)انگیزه خدابرای خلقت
    • گشودن قفل بسته با یا فاطمه
    • افضل اعمال
    • دانلود کتاب ونرم افزارفاطمی
    • مظلومیتی به امتدادتاریخ
    • ورود فاطمه(س)به محشر
    • رجعت فاطمه(س)
    • برانگیختن فاطمه(س)
  • سخنان بزرگان
    • تنهافضیلت
    • آیت الله بهجت
    • آیت الله شاه آبادی
    • آیت الله مجتهدی
  • مبعث
  • عجیب ولی خواندنی
  • اخبارروز
  • معرفی کتاب(یارمهربان)
  • انتظار
  • مناسبت ها
  • حجاب
  • شعرناب
  • دلنوشته
  • جهادفرهنگی ،سنگرمجازی
  • داستان دفاع مقدس
  • فیلم نامه
  • عاشوراوماندگاری تشیع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
وصیت شهدا
Susa Web Tools

حدیث

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس